Sunday, January 17, 2010
خاطره خواندنی یکی از مادران عزادار از دوره بازداشت در اوین
… دراوين ابتدا مدتها ما را معطل كردند. سپس در راهرويي سرد مدتي نگه داشتند . تك تك صدا كردند و به اتاقي بردند و پلاكي بر گردنمان نهادند و عكس انداختند. و بالاي سر ما نوشته بودند تبليغ عليه نظام ! بعد همه را به صف كردند و منتظر مانديم. گويي انتظار اولين دستور كاري بود كه آنها بايد در مقابل ما انجام ميدادند. عده بسيار زيادي مرد هم با لباسهايي بدون پوشش گرم در بيرون ساختمان منتظر نگه داشته بودند. در اين ميان يكي از خانمها گفت: الهي سرطان بگيريد ! كه ناگهان ماموري بسيار درشت با چشمهايي روشن كه بيسمي هم دستش بود گفت: چه كسي بود كه (زر) زد.اون كثافت بياد جلو . و چون صدايش بلند بود و بسيار رعب آور و ما هم اسير.به يكباره سكوتي سخت حكمفرماشد. و نعره زد بيرون. همه دوباره در هواي سرد بيرون منتظر مانديم. در اين ميان وقتي دوباره صداي همان مامور بلند شد یکی از خانمها جلو رفت و گفت : بهتر بود يك كوچولو مودبانه تربرخورد ميكرديد .مامور گفت شماها به ما ناسزا ميگوييد و نفرينمان ميكنيد مگر ما چه گناهي كرده ايم ما ماموريم و زندانبان. ما كه دستور گرفتن شما را نداده ايم. آن خانم گفت: خوب فعلا قدرت و بيسيم و اين فضا به شما امكان مانور ميدهدو قشنگ نيست كه بر اين قدرتتان كلام هاي زشت ورفتار خشن هم به آن اضافه ميكنيد. صحبت كردن او به ديگران شجاعت داد تا اعتراضهايشان را بروز دهند. بعد از كلي سرو صدا ما را به سالني بردند كه بند 203 اوين نام داشت . بخش انفرادي كه پس از دوباره فرم پر كردن و دوباره بازديد بدني هر 6 يا 7 نفر را به اتاقي بردند كه حدود 4 در 2 متر بود كه داراي ديوارهايي بلند اما تميز به رنگ سبز كم رنگ و يك دستشويي و يك دوش و يك توالت فرنگي كه هيچ پوششي نداشت. يعني همه مجبور بوديم اوپن از دستشويي استفاده كنيم. بلافاصله بما پتو دادند و غذا كه باز پتو را برداشتيم و درخواست دارو كرديم كه البته رفتار پرسنل اين قسمت كه همگي از زندانيان سابقه دار بودند و در اوين دوران محكوميتشان را به خدمت ميگذراندند بسيار بهتر بود. دوربين در اتاق بود و شنود ميشديم. كليه بخش شامل دختراني بود كه در عاشورا گرفتار شده بودند و تا آن روز كه حدود 14 روز از دستگيريشان ميگذشت حتي اجازه تماس با خانواده هايشان را نداده و دادرسي نشده بودند. درست همان موقع كه ما رسيديم دختري با موهاي فر زيبا و جثه ريزه ، گريان وارد سالن شد كه ديگر هم بنديها كه فقط صدايشان را ميشنيديم برايش سرو صدا كردند و اعلام كردند كه او آمده است. گويا شب قبل درنيمه هاي شب او را براي بازجويي از انفرادي خارج و پس از عبور از راه روهاي تاريك به اتاقي سيماني و بدون نور برده بودند تا او اعتراف كند و برعهده بگيرد كه عامل انتشار پيامها و تجمع براي عاشورا بوده است. ترس ، اين دختر را اذيت كرده بود و فكر ميكرده كه مورد تجاوز و شكنجه قرار خواهد گرفت اما اينكار را نكرده وبه فشار روحي بسنده كرده بودند. بايد نگاه مضطرب او را مي ديدید. از آن شب تا به حال نگاهش از جلوي چشمانم دورنميشود. در ته سالن در يك اتاق انفرادي خانم توانایی که در روز عاشورا با يكي از مامورين درگير شده و مامور را زده بود و بخاطر همين به دو ماه انفرادي محكوم بود كه در ته سالن قرار داشت. نكته جالب اينكه فاميلي يكي از ماموران رسيدگي به اين بند ميرحسين بوده و اين خانم براي درخواست مطالباتش وقتي به او گوش نميكردند بلند با صداي مردانه داد ميزد به دادم نميرسيد، آب را گرم نميكنيد، شامپو نميدهيد، خوب پس حالا داشته باشيد. وسپس بلند ميگفت ميرحسين و از كليه بندها صدا در ميامد يا حسين و برعكس ميگفت يا حسين و بقيه ميگفتند ميرحسين. او سرود می خواند و براي ما نعمتي بود. چرا كه هر چه ميخواستيم كافي بود به او بگوييم تا با صداي مردانه و قوي اش آنرا فرياد بزند و بخواهد و يا براحتي بند را به شلوغي بكشاند. مهربانيش مانند يك كودك معصومانه بود و صدايش صلابتي داشت كه اميد را در دلهايمان روشن ميكرد. صداي ما بغض آلود بود و صداي اوغم مارا بروز ميداد. آن شب به سختي گذشت . اما فردايش همه ما به يك بازي دست زديم . یعنی باصداي بلند حرف ميزدیم و بقيه در بندهاي گوناگون مي شنيدند. ما تمرين كرديم به مثبت انديشي و تصميم گرفتيم تصوير آزاديمان را مرتب مرور كنيم و از كلمات منفي و خشن استفاده نكنيم تا روياهايمان متجلي شود. مهرباني همه با هم بي نظير بود. ابداعات تازه ميكرديم و اتحادي كه در صداهايمان دربند مي پيچيد و سرودهايي كه ميخوانديم بي نظير بود. شب به هنگام خواب صداي شكنجه پخش ميكردند اما ما ديگر گول نميخورديم و با خواندن سرود و آواز به هم دلداري ميداديم و قبول كرده بوديم كه حتي اگر بميريم بهتر است آز فضايي كه بي دليل و فقط بخاطر راه رفتن و يا اعتراض كردن و يا درخواست عاملان جنايت فرزندانمان ازپارك عبور كرده و آنجا گرفتار آمده بوديم. وقتي فضايي براي حداقل ها نيست چه اصراري داشتيم كه آزاد باشيم. همينقدر كه كنار دختران سرزمينمان كه اسير بودند و هيچ نمي كردند و ساده ترين درخواست را داشتند كه آنهم آزادي است و اينگونه روزها در انتظار بسر ميبردند مار ا دلگرم ميكرد. ما كنار آنان بوديم و اين حداقل كاري بود كه خوشحال بوديم انجام داده ايم. اينكه كنار آنها باشيم. چيزهايي را كه در اين مدت كم آموختم مانند يك دوره دانشگاهي برايم معنا و بار داشت و لحظه به لحظه آن را تا ابد فراموش نخواهم كرد. تازه همه ما قوي تر شديم تا اگر تا بحال كوتاهي انجام کرده ايم از اين پس محكمتر گام برداريم. هر شب دعا ميكرديم خداوند جهل را از سرزمينمان دور كند كه هر چه به سرمان ميآيد ازاين عامل است. ياد سخن شريعتي افتادم كه ميگفت بيسوادي آن نيست كه نميتوانند بخوانند و بنويسند بلكه بيسوادي آن است كه نميخواهند ياد بگيرند. و اين جمله ديگرش كه ياد بگيريم ابداع كننده تحولات باشيم نه قرباني تغييرات. در اين مدت كم فهميدم كه ما بيشماريم . فهميدم كه حق مان است كه آزاد باشيم. فهميدم كه كم كار كرده ايم . فهميدم كه سزاوار سبز بودن هستيم. انديشه هاي بالا با روحيه هاي قوي و دانش فراوان ميتواند بيشتر از اينها مارا بالا برد و ما لايق فضايي بهتر هستيم. ما مي فهميم وانصاف نيست كه بدست ناخردان اسير باشيم
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment