Tuesday, January 3, 2012

نوشته اي از مادر مصطفي كريم بيگي



"فردا بوسه ی مرگ را بر لبانم جشن خواهم گرفت، این است اوج تنهایی من ..."

اس ام اسی که در انتهایش اوج تنهایی مصطفی جوانه زد و اوج دلتنگی من. اگر آن روز می دانستم که روزی از همین روزها این اس ام اس لباسی از واقعیت بر تن می کند، بی شک رج به رج این لباس را از هم می شکافتم. نمی دانم چرا هیچ گاه در خیالم نگنجید که عاشورای حسینی، روز مظلومیت حسین، سالروز خاطره تشنه لبان خسته دل، روز عزای جوانانی از جنس پاکی و بلور شود.

جوانانی از جنس مصطفای من که پاکی را با او معنا کردم. مصطفایی که هنوز خیابان ها را در جستجوی معصومیت چهره اش گام برمی دارم. مصطفایی که بی اراده تصویر بودنش هر روز مقابل چشمانم جان می گیرد. مصطفایی که عاشق بود و عاشق رفت. او که هنوز نبودنش در قوه ی تخیلم شکل واقعی نمی گیرد.

آن قدر زیبا از آزادی و آنچه که حقمان است و باید ستاند می گفت که فکر می کنم خدا آنچه را که مصطفی فریاد می کرد چه زود شنید و عطایش کرد.

مصطفای من جان در راه حق و آزادی داد، جان در راه عشق داد. گرچه باور نبودنش سخت است، باور جای خالی اش جان فرساست، اما فرزند من با خون خود عشق بازی کرد و در خون خود غلتید. دلتنگی اش با هیچ چیز پر نخواهد شد، دلتنگی همه ی مادرها با هیچ چیز پر نخواهد شد.

دلتنگم... دلتنگیم... دلتنگی هایمان را باد با خود می برد و می رساند به گوش همه ی جاهای خالی، همه ی نبودن ها... اما کاش برساند به گوش همه آنانی که پاسخشان برای دست های خالی گلوله بود و باتوم، گلوله بود و چرخ های بی رحم و بی تفکر.

عاشورا دیگر برایم تکرار تاریخ مظلومیت حسین نیست، صدای فریاد خاموش شده ی مصطفی و مصطفی هاست اما آنچه باقی است دیگر سکوت نیست، رود خروشان خون های به ناحق ریخته شده است.

باشد تا روزی آزادی، آزدگی و تولد نور را در تاریکی استبداد کشور غم زده مان جشن بگیریم.


مادر مصطفی کریم بیگی
ششم دی ماه یکهزار و سیصد و نود

No comments:

Post a Comment